الهی ره نما سوی خود این مدهوش غافل را
زدردت جامه زیب داغ چون طاووس کن دل را
برد بی طاقتی از عالم هستی برون دل را
طپیدن بال پرواز است مرغ نیم بسمل را
تب عشقت چنان در آتش بیتابی ام دارد
که شریان از طپیدن در فلاخن می نهد دل را
برآ از خویش و در گلزار مقصد کامرانی کن
ز خود رفتن به سالک می کند نزدیک منزل را
شود از جنبش گهواره خواب طفل سنگین تر
طپیدن بیشتر غافل کند دلهای غافل را
زطوفان حوادث فیض عجزت ایمنی بخشد
شکستن می برد جویا به ساحل کشتی دل را