در تعب باشد روانت تا گرفتار تنی
آمد و رفت نفس تا هست در جان کندنی
رفته ام از بس فرو در قلزم اندیشه ات
می کند مانند گردابم گریبان دامنی
می شود نخل برومندی که غم بار آورد
هر که کارد در فضای سینه تخم دشمنی
چشم مستش با دماغ شیرگیر از هر نگاه
می کند در جام طاقت بادهٔ مردافکنی
چند می لافیده باشی در فنون عاشقی
گر زنی آن چشم پر فن را فنی، اهل فنی
کس نیارد دید اندام ترا از فرط نور
می کند خورشید را عریان تنی پیراهنی
با تجلی زار حسنش لاف هم چشمی زند
کیست جویا همچو شمع بزم دیگر کشتنی