عقدهٔ دل واکند زلف گرهگیر کسی
بسته ام خود را به پیچ و تاب زنجیر کسی
می گشاید بر تنم هر زخم آغوش نشاط
بسکه جا کرده است در دل شوق شمشیر کسی
در محبت بسکه یکرنگم ز عکس چهره ام
صفحهٔ آیینه گردد لوح تصویر کسی
گفتگوی اهل غفلت لایق واگویه نیست
خواب مخمل کی بود شایان تعبیر کسی
می تپد جویا دلم در سینه از جوش حسد
تا کجا در خاک و خون غلتیده نخجیر کسی