دل می بردم غنچهٔ خندان تو جتی
جان می دهم خندهٔ پنهان تو جتی
در دم چو اثر کرد در او منصب دل یافت
در پهلوی من غنچهٔ پیکان تو جتی
بیهوشی ام از نشئهٔ سرجوش طهور است
باشد می و نقلم لب و دندان تو جتی
صدمرتبه افسرده تر از اشمع مزار است
گر نیست دل سوخته سوزان تو جتی
دل راست چو شرمت بود از رنگ به رنگی
حق نمک نعمت الوان تو جتی
گر مهر منیر است و گر مشتری و ماه
قربان تو قربان تو قربان جتی
چون غنچهٔ لاله کچه ام گل کند آخر
داغ است دل از آتش پنهان تو جتی
فریاد که بر سفرهٔ اخلاص نباشد
جز خون جگر قسمت مهمان تو جتی
غافل مشو از حال دلم کآتش عشقش
باشد سبب گرمی دکان تو جتی
خون دل کان ریزد و آب رخ دریا
یاقوت لب و گوهر دندان تو جتی
فرداست که خواهد سوی کشمیر روان شد
جویا دو سه روزی شده مهمان تو جتی
از چه رو بی وجه با ما اینقدر بیگانگی
چون کند تنها دلم با اینقدر بیگانگی
آشنایی دشمنان تا کی به کار ما کنند
اینقدرها اینقدرها اینقدر بیگانگی
می کشد هجرانم آخر خون ناحق می کنی
خوش نمی آید خدا را اینقدر بیگانگی
با وجود آنکه با لعلت نمک ها خورده است
می کنی در کار جویا اینقدرها بیگانگی