غنچه در صحن چمن دل را نه آسان واکند
این گره را قطرهٔ شبنم به دندان واکند
آفتاب من به نقد جان چو شد جولان فروش
صبح را پیش از دو دم نگذاشت دکان واکند
بسکه می چسبند لبهایش ز شیرینی بهم
در شکفتن چون زهم آن لعل خندان واکند
می تواند گوهر مقصود را در عقد داشت
عقدهٔ تن را کسی کز رشتهٔ جان واکند
فتح ابواب است در بدن کلید موج می
بر رخ احباب درهای گلستان واکند