به او نزدیکم و از شرم خود را دور پندارم
وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد
فضای سینه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگردانی می کند با من
که او مست می ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملایم طبعی معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بی دوایم بسکه گلشن را
دهان خندهٔ هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله می آید
که شریان را به تن جویا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تیغ صیقل کردهٔ جانانه ام
همچو فانوس گلین شد شمع خلوتخانه ام
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی
چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام امید است در خمیازهٔ صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از می پیمانه ام
پای تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوهٔ طاووس دارد جغد در ویرانه ام
از زمین جویا نشد هرگز شررواری بلند
در نهاد سنگ بودی کاش پنهان دانه ام