حسن از تاب و تب است از شعلهٔ دیدار او
رنگ را آتش به جان افتاده از رخسار او
خانهٔ تن راست از باد نفس بیم زوال
خواب راحت کی سزد در سایهٔ دیوار او
صفا دارد ز بس اندام سیمین سمین او
بریزد سیل آب گوهر از کوه سرین او
چرا در عالم یکرنگی از رنجیدنش رنجم
که خط سرنوشت من بود چین جبین او