مستغنی از می آیم ز جان نگاه او
ما را بس است کاسهٔ چشم سیاه او
ارباب جستجوی، به راهش سپرده اند
آن را که نیست دیدهٔ بینش به راه او
بدمستیی که چشم تو دیشب به کار برد
باشد زبان هر مژه ات عذرخواه او
از نسبتی که هست به روی تو ماه را
بر آسمان فخر بر قصد کلاه او
دایم به ناز بالش راحت بداده پشت
هر دل که نوک آن مژه شد تکیه گاه او
محروم مانده آنکه ز فیض انابت است
جویا بس است جرم نکردن گناه او