کشید شور جنونم سوی بیابانی
که نه فلک بودش گرد طرف دامانی
ز من غزال هوس کرده صد بیابان رم
دلم به سینه چو شیری است در نیستانی
شب وصال چه حاجت به باده پیمایی
بس است باده و نقلم لبی و دندانی
دلم ز یاد نگاهش به خویش می لرزد
هزار خنجر مژگان و او، من و جانی