ای شوخ قوشجی که ز بیداد خوی تو
اغری دویده باز نگاهم به سوی تو
چشمی سیاه کرده همانا به روی تو
هر حلقه ای که گشته نمایان ز موی تو
دور می اش ز حلقهٔ ماتم دهد نشان
بزمی که نقل او بود گفتگوی تو
افتد به شیشهٔ خانه افلاک رخنه ها
بالد هوا به خویشتن از بس ز بوی تو
زایل نگشت رنگ خجالت ز چهره اش
شرمنده گشته است گل از بس ز روی تو
بی تو نه ایم نیم نفس گرچه عمرهاست
از خویش رفته یم پی جستجوی تو
بی شک به رنگ آینه صاف است باطنش
هر کس که او نگفته خوش آمد به روی تو
زین بحر قانع ار شده باشی به قطره ای
جویا بجا بود چو گهر آبروی تو