بسکه نرم و صاف باشد سربسر اعضای او
همچو کفش افتد برون رنگ حنا از پای او
شوخ بیباکی که دنبال دلم افتاده است
فتنه چشم، آشوب زلفست و بلا و بالای او
اخگری دارد ز هر داغ دل آهم زیر پا
نیست بیجا اینقدر از جای جستن های او
از سیهکاری شهی کاتش فروز ظلم شد
حلقهٔ داغ است گویی وسعت دنیای او
هست جویا فارغ از اندیشهٔ روز حساب
هر کرا باشد امیرالمؤمنین مولای او
جواب ناله ام را کی دهد چشم سیاه او
که سنگ سرمه باشد کوه تمکین نگاه او
علو همت آن کس را که دارد گرم زرپاشی
جهان چون پنجهٔ خورشید زید دستگاه او
بود زیبنده لا شوق دیدار تو آنکس را
که چون شبنم برد از جای چشمش را نگاه او
مه نو را که نسبت داده است آیا به ابرویت؟
که بر اوج فلک می رقصد از شادی کلاه او
به جای گرد خیزد درد از جولانگهش جویا
دل عشاق گردیده است از بس فرش راه او