شدم پیر و همان مغلوب نفس غفلت آیینم
همان همچون شرر در خاره مست خواب سنگینم
عجب دارم که لعلش آشنایی با لبم جوید
مگر بر لب رسد در آرزویش جان شیرینم
چو آن خلوت که از گلجام باشد تا بدان او را
به دلها روشنی بخش است معنیهای رنگینم
جواب مدعی نشنیده گوشی از لب صبرم
که هرگز بر نمی گیرد صدا از کوه تمکینم
زبان سرمهٔ دنباله دار چشم او گوید
که این بیمار را من در حقیقت شمع بالینم
ندارم دوستی و دشمنی با هیچ کس جویا!
همین از دوستان دوستی و دشمنی کینم
طاقتم طاقست یاران! یار می خواهد دلم
یار می خواهد دلم، بسیار می خواهد دلم
ساقیا گرد سرت پیمانه را سرشار کن
بیدماغم مستی سرشار می خواهد دلم
جام عیش اهل ظاهر سخت بی کیفیت است
جرعه ای از بادهٔ اسرار می خواهد دلم
بی نصیب از کاوکاو خار حسرت باد اگر
بی تو گل بر گشوهٔ دستار می خواهد دلم
ساقی امشب بر سر خود زن گل پیمانه را
ساغر لبریز استغفار می خواهد دلم
در خور عقلست جویا رنج اهل روزگار
راحتی چون صورت دیوار می خواهد دلم