خاک راه آن سیه مستم به هنگام خرام
تا مگر سرو روانش را به خود مایل کنم
یاد آن زلف گرهگیرم چو در دل بگذرد
ناخن اندیشه صرف عقدهٔ مشکل کنم
خویشتن پرور شدن خوشتر ز تن پروردنست
تا به کی اوقات خود را صرف آب و گل کنم
جامهٔ هستی بر اندامم نمازی می شود
داغ خواهش را گر از دامان دل زائل کنم