چو او در بزم ارباب هوس می رفت و می آمد
مرا جان در بدن همچون نفس می رفت و می آمد
زشوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را
تذرو رنگ بیرون از قفس می رفت و می آمد
اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما
دلم در سینه مانند جرس می رفت و می آمد
روان بیقرار از جسم غم فرسوده ام بر لب
به شوق پای بوست هر نفس می رفت و می آمد
ز دل سختیش جویا همچنان کز کوه برگردد
فغانم جانب فریادرس می رفت و می آمد