زموج چین توانی ساده کردن گر جبین خود
کشی چون آفتاب آفاق را زیر نگین خود
توانی در کمند وحدت آری خویش را آسان
پس زانوی عزلت گر نشینی در کمین خود
کند آن کس که از شب زنده داری چشم دل روشن
ید بیضا برون آرد چو شمع از آستین خود
به چشم خواب اگر ریزی نمک از صبح بیداری
توانی ساخت چون انجم فلک ها را زمین خود
مکافات عمل پشت لبش را سبز خواهد کرد
به آن زهری که از دشمنام دارد در نگین خود
زآشوب پریشان خاطری ها جمع کن خود را
که چون خرمن شوی سازی جهانی خوشه چین خود
به شوق عشق بازی خویشتن را زنده می دارم
کسی چون من نباشد در جهان جویا رهین خود