از ازل بی وحشتی نبود دل ما را قرار
طفل ما نگرفته جز در دامن صحرا قرار
دشمن هر کس به قدر خواهش او می شود
از نخستین خلق را اینست با دنیا قرار
اضطراب عشق ماند جوهر شمشیر را
بیقراری بسکه بگرفته ست در دلها قرار
مست من از بسکه بیرون گرد و شوخ افتاده است
گر شرر گردد نگیرد در دل خارا قرار
کم نشد نام خدا از شوخی او ذره ای
یک قلم با آنکه چشمش برده از دلها قرار
شوخی آهم شکوه حسن را درهم شکست
می برد جویا نسیمی از دل دریا قرار