تا ز جام عشق دل مستان شد و دیوانه هم
چون گهر مستغنی است از فکر آب و دانه هم
شیشه های طاق این غمخانه دلهای پر است
شکوه ها زین دور دارد با لب پیمانه هم
صدمه های دل تپیدن نه همین رنگم شکست
رخنه ها افکند در دیوارهای خانه هم
کرم شب تابیست چون گردد به گرد عارضش
شمع بزم یار گاهی، می شود پروانه هم
گریهٔ مستی نه تنها غم زدای سینه است
صیقل دلهاست جویا قهقه مستانه هم
اسیر پیچش آن طره شکن گیرم
ز موج نکهت سنبل کنند زنجیرم
ز حیرتم چه عجب گر بماند از رفتار
به روی آب روان گر کشند تصویرم
مرا ز ضعف به دل طاقت گسستن نیست
گر از سرشک بود دانه های زنیجرم
لب سخن نگشایم عبث که همچو کتاب
عیان ز پردهٔ خاموشیست تقریرم
به سینه غنچه پیکان شود مرا گل داغ
جدا ز گلشن کوی تو بسکه دلگیرم
چو ریخت دست قضا رنگ صورت هستی
ز پیچ و تاب رگ برق کرد تحریرم
شوم ز دشت نوردی اسیرتر جویا
که همچو خانه دو نقش پای زنجیرم