ما دل خویش به ابروی خم آویخته ایم
همچو قندیل ز طاق حرم آویخته ایم
بر نداریم ز مژگان کجت دست امید
همچو خون در دم تیغ ستم آویخته ایم
آشنای تو بود هر که ز خود بیگانه است
رام عشقیم و به دامان رم آویخته ایم
لرزد از دهشت ما شعلهٔ دوزخ بر خویش
تا که در دامن لطف و کرم آویخته ایم
حسن را زیب دهد قد دو تای عاشق
ما به زلف سیه او چو خم آویخته ایم
شاهد هستی ما پرده نشین ساز است
تا که جویا چو اثر با نغم آویخته ایم