یادش از شوخی به دل ما را نمی گیرد قرار
پرتو خورشید در دریا نمی گیرد قرار
سوز عشقت چون شرر در کاغذ آتش زده
در سراپایم دمی یکجا نمی گیرد قرار
رحشتم از بسکه با آزادگی خو کرده است
گرد ما بر دامن صحرا نمی گیرد قرار
نیستی آگه زحسن خویش کز بی طاقتی
در کفت آیینه چون دریا نمی گیرد قرار
شیشهٔ دل کی تواند سوز عشقت را نهفت
این شرار شوخ در خارا نمی گیرد قرار
بازوی صبرم کند کوه تحمل را زجای
بیقراری در دل جویا نمی گیرد قرار