چشم تا بر آفتاب عارضت وا می کنیم
همچو شبنم خویش را محو تماشا می کنیم
ما قناعت پیشگان چون شمع شبهای فراق
یک گل داغ تو در کار سراپا می کنیم
در هوایت گشته این از بس سراپا آرزو
جای خود را در حریم خاص دلها می کنیم
قطره های خون بجای نکته ریزد خامه ام
نامه را از بسکه دردآلود انشا می کنیم
سودها بر خورد ما را در ره رفتن ز خویش
صد فلاطون را به یک دیوانه سودا می کنیم
بسکه می دزدیم امشب از حیا زان رو نگاه
تا سحرگه داغ دل را چشم بینا می کنیم
شد دل ما پای تا سر غنچه سان جویا دهان
بوسه ها زان لعل لب از بس تمنا می کنیم