فارغ از اندیشهٔ خار کف پا بوده ام
تا به پشت پاره ای این دشت می پیموده ام
بسکه بی آرامم از هجرت به هر مژگان زدن
از کتاب دیده فال دیدنت بگشوده ام
بر نتابد خودنمایی وضع ما آزادگان
خویش را زآن چون شمیم گل به کس ننموده ام
دور باش ای مدعی از من سراپا حدتم!
بر دم خنجر ز جوش پردلی آسوده ام
پیر گشتم در جوانیها ز درد عاشقی
چون قبای پارهٔ گل در نوی فرسوده ام
با ولای شاه جویا در غم محشر مباش
پردهٔ چشم ملک شد دامن آلوده ام