می مکد خون دلم را غنچه عنابی اش
می زند بر آتشم دامن قبای آبی اش
عندلیب نوگلی گشتم که از طفلی هنوز
بوی شیر آید ز رنگ چهرهٔ مهتابی اش
جز به همپروازی عنقا به مقصد کی رسد
یک نفس گر می شوی در خویش گم می یابی اش
رهبر معراج عشقم شد تپیدنهای دل
آتش شوق مرا دامن زند بیتابی اش
نیست جویا را زشوخیهای حسنش آگهی
دل به عیاری رباید کاکل قلابی اش