چو انگشتان نایی دایما در رقص می آید
سرانگشت طبیب از جستن نبضم نیاساید
برای ما و خود در فکر خودسازی نمی افتد
مگر خودرای من بهر خدا خود را بیاراید
به اغوای طمع هر کس شود آبستن مردم
حذر از صحبتش اولاست کز وی فتنه ها زاید
نیارد مصقل ماه نوش از تیرگی بیرون
چنین گر از دلم آن تیغ ابرو زنگ برباید
نشاید غیر یاد وصل او دیگر تمنایی
لبش جویا به کام دل مکیدن باید و شاید