اشتیاقم جام می را جان تصور می کند
هر خمی را چشمهٔ حیوان تصور می کند
در غم عشق آنکه دندان بر جگر افشرده است
خون دل را نعمت الوان تصور می کند
آنکه باشد مستی اش از ساغر سرجوش غم
چشم گریان را لب خندان تصور می کند
هر که کوشد در سرای تن پی تکریم جان
صاحب این خانه را مهمان تصور می کند
هر کرا با عالم ارواح باشد نسبتی
تنگنای چشم را زندان تصور می کند
هر که چون مجنون ما در کار از خود رفتن است
دشت را سیل سبک جولان تصور می کند
هر که تن داده است چون جویا بتسلیم و رضا
دردها را نوعی از درمان تصور می کند