دل به قدر عقل هر کس را اسیر غم شود
چون سبک مغزی فزون شد سرگردانی کم شود
آدمیت فوق خوبیها بود، خوارش مگیر
آنکه بتواند ملک گردید، کاش آدم شود
گر غباری ز آستان عشق بنشیند به کوه
سونش الماس جزء اعظم مرهم شود
صبحدم چون بی نقاب آمد به گلشن بوی گل
از گداز شرم بر رخسار او شبنم شود
بسکه در هجر تو، جویا تن به سختی داده است
در رگش مانند مژگان تو نشتر خم شود