چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام می گردد
که از گردیدن حالم به بزمش جام می گردد
نصیبی بهر سروستان جنت تا به دست آرد
رعونت روز و شب برگرد آن اندام می گردد
گهی لب را تکلم آشنا گردان سرت گردم
خموشی چون شود از حد فزون ابرام می گردد
ندارد راه قاصد در حریم خاص یکرنگی
میان ما و جانان خود به خود پیغام می گردد
به آهنگ تو بلبل سر کند گر ناله ای جویا
رگ گل همچو نبض خسته بی آرام می گردد
چنان در سینه آتش عشق آن مست هوس ریزد
که آهم صد نیستان شعله در جیب نفس ریزد
بود هر ذره ام گنجینهٔ راز سیه چشمی
پس از مردن غبار سرمه در کام جرس ریزد
زبس لبریز کلفت گشته ام از هجر رخساری
شمیم گل به رنگ گردم از بال نفس ریزد
غمت تنها نه از می می کند خون در دل مینا
که ساغر را به چشم از موج صهبا خار و خس ریزد
گرفتارم به بی رحمی که مانند جرس جویا
زهر چاکی غمش بر سینه ام طرح قفس ریزد