چو یادم ابروی آن ماه عالمگیر می آید
نفس از سینه ام بر لب دم شمشیر می آید
سبکروحان کنند از بادهٔ کوچکدلی مستی
به بزمم از لب پیمانه بوی شیر می آید
به که گسترده زلف او بساط دلفریبی را
که از دلها صدای شیون زنجیر می آید
زفیض بیخودی منظور اهل دید خواهی شد
به گوشم این نوا از عالم تصویر می آید
به روی بوریای فقر با آلایش دنیا
منه پای هوس زین بیشه بوی شیر می آید
چرا منت کش اندیشهٔ بیجا کنی دل را
که از تدبیر آید آنچه از تقدیر می آید
دلم بشکفت زیربار کهسار غم از یادش
از این گلزار بوی گلشن کشمیر می آید
مزاج کودکان در پیری ام چون صبحدم باشد
هنوزم از دهان خشک بوی شیر می آید
چسان بی او به گلگشت چمن راضی شوم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می آید