شب که یاد چشم مستش از غمم افزوده بود
آسمان پردود و آهم چون سفال دوده بود
پشت بر دیوار آهن داشتم از فیض صبر
همچو جوهر تا دلم در پیچ و تاب آسوده بود
در نقاب شرم از بس حسن مستوری نهان
چهرهٔ تصویر او هم از حیا نگشوده بود
عالمی را گرچه شب بر خاک بیهوشی فکند
همچنان پیمانهٔ چشم تو ناپیموده بود
گردشی در خواب مستی داشت امشب چشم یار
چون سحر شد دیدم الماس نگه را سوده بود
ناز چشمش زان نگاه مست و مژگان خدنگ
هوشم از سر نقد جان جویا ز تن بربوده بود