مفت رندی است که کام از لب ساغر گیرد
شمع سان ز آتش می مغز سرش درگیرد
رهنما راهزن سالک تجرید بود
دشمن است آنکه سر دست شناور گیرد
در تمنای سر زلف بهم خوردهٔ او
دست بیتابی دل دامن محشر گیرد
می زخم آمده چون مهر زکهسار برون
ید بیضا بود آن دست که ساغر گیرد
نامهٔ شوق چو سوی تو به پرواز آید
هر نفس تازه کلاغی به کبوتر گیرد
همچو طفلی که به خواهش بمکد پستان را
زخم ما کام هوس زان سر خنجر گیرد
مگر از جرأت مستی شب وصلش جویا
گل شب بو به کف از زلف معنبر گیرد