گر سری در محفل آن چهره گلناری کشد
در چمن از سرو بلبل خط بیزاری کشد
هر که از دون همتی چون شیشهٔ ساعت دمی
برتری بر چون خودی جوید نگونساری کشد
همچو مجنون منصب آزادی ارزانیش باد
آنکه پا در دامن دشت گرفتاری کشد
خامه از خط شعاع مهر سامان می دهد
گر مصور صورت آن جامه زرتاری کشد
آبرو را می کند گردآوری گرداب سان
پای تمکین آنکه در دامان خودداری کشد
جوهر آیینه را آسان تر از موی خمیر
چشم او با پنجهٔ مژگان عیاری کشد
دین و دل خواهند از جویا بهای بوسه ای
تا کجاها این کس از خوبان بازاری کشد