همچو جوهر همه تن دیدهٔ حیران کردند
سخت مستغرقم این آینه رویان کردند
آه چون غنچه به یک جنبش مژگان این قوم
مشت چاک دل ما را به گریبان کردند
غنچه سان بسکه زخوناب جگر لبریزم
خنده را بر لب ما زخم نمایان کردند
گذر قافلهٔ اشک به مژگان افتاد
خار را فرش ره آبله پایان کردند
هیچ کس غنچه ای از باغ وصال تو نچید
همه چون لاله گل داغ به دامان کردند
ز لب آهی که با لخت دل خونبار برخیزد
چه طاوسی است رنگین جلوه کز گلزار برخیزد
ترا گر بر دل بیدرد ناخن می زند گاهی
مرا پهلو درد هر نغمه ای کز تار برخیزد
ز بیدادش دلم چون غنچه گر لبریز خون باشد
نوای شکوه حاشا کز لب اظهار برخیزد
به غیر از نوک مژگانم که لخت دل به بار آرد
کجا از دستهٔ خاری گل بی خار برخیزد
به صد رنگینی آه جگر پاش از دل خونین
نگه از دیده ام در حسرت دیدار برخیزد