نباشد عقده ای در خاطر ار ابنای دنیا را
بسان رشتهٔ گوهر بهم راهیست دلها را
به خال روی رنگی می دهم نسبت سویدا را
نهان در گرد کلفت دیده ام از بس که دلها را
شوم چون اشکریزان در تمنای گل رویی
سرشکم دامن گلچین کند دامان صحرا را
ز وحشت درتنم هر موج خون باشد رگ برقی
سراغم منصب آوارگی بخشیده عنقا را
زبان نازش از هر جنبش ابرو بفهماند
که اینک با همین شمشیر گیرم ملک دلها را
بود هر مد آهم رشته طول امل جویا
نهان کردم زبس در پرده های دل تمنا را