چو شوخ چشمی خود را ز روی آینه دید
از آن فرنگ حیا لاله لاله رنگ چید
میان چاه زنخدان او نشان یابد
کسیکه پای دلش در ره هوس لغزید
اسیر زلف و رخ و خال و خط به مدرس عشق
بود چنانکه شناسد کسی سیاه و سفید
به کام مرده دلان ریختی زلال حیات
لبت چو در جسد نای روح نغمه دمید
زتیغ بازی برق نگاه او امروز
ز روی باده کشان شعله شعله رنگ پرید
بسان طائر ذی بال می پرانیدند
اگر چو جویا می داشت پیر خم دومرید