جگر در تشنگی جان بخشیی کز آب می بیند
دل افسردهٔ ما از شراب ناب می بیند
زبس در گرم سیر آرزو لب تشنهٔ وصل است
دلم شد آب و خود را همچنان بی تاب می بیند
کسی کو لعل آن لب را به برگ گل دهد نسبت
نشاط مستی می از گلاب ناب می بیند
دل روشن ترا در دیده ات معیوب بنماید
نگون می بیند ار خود را کسی در آب می بیند
چنان در خود فرو رفته است سرگردان فکر او
که از تمثال خود آیینه را گرداب می بیند
سیه کرده است تا جویا به صبح گردنش چشمی
نمکم در دیده ها از جلوهٔ مهتاب می بیند