چو شمع جلوه شبها عارض جانانه می سوزد
نگه در دیده ام بی تاب چون پروانه می سوزد
سراپا محشر پروانه ام بی شمع رخساری
به تن هر قطره خونم بسکه بی تابانه می سوزد
دمی بی شغل عشقت نیست دل در سینه می دانم
که این کودک زآتش بازی آخر خانه می سوزد
شبی کز گرم خونیهای مینا چهره افروزی
ز عکست می چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
زشمع جلوه اش بزم که روشن گشته است امشب
که بر بی تابیم جویا دل پروانه می سوزد
عاشق از بیداد دل آزار بی حد می کشد
هر چه هر کس می کشد از پهلوی خود می کشد
تا به آسانی تواند عقده دل را گشود
همچو ناخن استخوان پهلویم قد می کشد
بد بگو ناصح مرا وز خوب و زشت او مگو
دل به آن رخسار اگر نیک است اگر بد می کشد
خط او نام خدا بسیار رنگین جلوه است
خون به خود این سبزه جای آب از آن خد می کشد
کافرم جویاگر انگشتی ز انگشتر بدید
هر قدر تنگی دل از چرخ زبرجد می کشد