حسن رخسار تو موقوف شراب ناب نیست
تیغ های موج را هیچ احتیاج آب نیست
قدر نعمت از زوالش بیشتر ظاهر شود
عقد دندان تا نریزد گوهر نایاب نیست
تا نبیند زابر گوهربار مژگان ریزشی
مزرع امید ما لب تشنگان سیراب نیست
ارتفاع مهر رخسار تو نتواند گرفت
آنکه بر مژگانش از لخت دل اسطرلاب نیست
فیضها از عالم بالا برند ارباب عشق
رفتن اهل درد را غیر از در دل باب نیست
دیده کی حیران بود تا دل نباشد مضطراب
صورتی آیینه را بی پشتی سیماب نیست
برد یک یک موی مژگان را چو خار و خس زجای
گریه هم در حد ذات خود کم از سیلاب نیست
بی خوش آمد هر که جویا تلخ گوید یار تست
آنکه هرگز دل نمی رنجاند از احباب نیست