نگه بر چهره نتوان کرد آن ترک شرابی را
یکایک چون در آتش افکند کس مرغ آبی را
هلاک گردش چشمی که از هر جنبش مژگان
عمارت می کند در کشور دلها خرابی را
فریب حسن هندی خورده ام دل مرده چون باشم
که هست آب بقا در شیر رنگ ماهتابی را
مرا جویا به بزم وصل او از جوش حیرانی
لب تصویر آموزد فن حاضر جوابی را