به عرش عزتم جا داده است اقبال خواریها
نماند ضایع آخر فیض ضایع روزگاریها
چو با تیغ تضرع رو به سویم کرد دانستم
که تابد پنجهٔ خورشید را نیروی زاریها
به نام خویشتن گیری برات لامکان سیری
نهی گر پای استغنا به دوش بردباریها
من و در خاک و خون غلطیدن و بیطاقتی و غم
تو و مژگان خون آلود و شغل دشنه کاریها