بر آفتاب عارض او خال مشکبوست
یا نافهٔ فتاده زآهوی چشم اوست
یادت بخیر باد که مینای دل مرا
چون غنچه از خیال تو لبریز رنگ و بوست
شوقی ز هر سوی بدلم رو نهاده است
در شیشه این می شفقی خوشتر از کدوست
کس را به خوبی خط رخسار او چه حرف
آری هر آنچه سر زند از نیکوان نکوست
جویا مجو زمردم خودبین یگانگی
مردم که دارد آینه در پیش رو دو روست