جنس آسایش متاع کشور بیگانگی است
گر فراغت هست با بال و پر بیگانگی است
هر که راه آشنایی را زهر سوبسته است
اختلاط خلق با او از در بیگانگی است
تن به جان بهر بریدن آشنایی می کند
این صدف گنجینه دار گوهر بیگانگی است
اطلس در خون طپیدن بالش آمیزش است
مخمل خواب فراغت بستر بیگانگی است
جام صاف وحشت از در کدورتها بریست
لالهٔ بی داغ در بوم و بر بیگانگی است
آشنای مردم دنیا گرفتار خود است
راه بیرون آمدن از خود در بیگانگی است
از دکان آشنایی جنس آسایش مجوی
این گهر جویا متاع بندر بیگانگی است