ز بس دیوانگی کردم بیاد روی او شبها
ز وحشت گشته اند آشفته چون گیسوی او شبها
مگر درمان تواند گشت درد احتیاجش را
عرق چیند به دامن ماهتاب از روی او شبها
جواب منکر روز قیامت چون توان گفتن
به چنگ آرند تار عمر اگر از موی او شبها
خوش آن روشن دلی کز صافی فکرش توان چیدن
گل خورشید از آیینهٔ زانوی او شبها
عبیر افشان که یارب کرده زلف عنبرینش را
که عطر آگین به رنگ نافه شد از بوی او شبها
فضولی بر طرف کافی ست شمع خلوتم جویا
خیال نور رخسار و قد دلجوی او شبها