تا هوای شمع رویت در سر پروانه است
زآتش غیرت تنم خاکستر پروانه است
می تپد در آتش حسرت نصیبی بی رخت
پلک و مژگان گوییا بال و پر و پروانه است
دیده ام از بس پرد در شوق شمع عارضی
مردم چشمم چو دل در پیکر پروانه است
بسکه گرد شمع رویش قدسیان پر می زنند
از زمین تا عرش گویی محشر پروانه است
سوختن در آتش حسرت دلم را راحت است
پرنیان شعله جویا بستر پروانه است