ذوق درویشی ام از عالم اسباب بس است
شمع کافوری من پرتو مهتاب بس است
ساقی از حدت طبعم نه ای آگاه هنوز
تیغم و نیست مرا حاجت می، آب بس است
گر به مطلب نرسم نیست ز دون همتی ام
شده ام طالب آن گوهر نایاب، بس است
حیف از آن دیده کز او قطره اشکی نچکد
باعث زینت دریا در سیراب بس است
روشن از پرتو عشق است چراغم جویا
بر سرم سایهٔ آن مهر جهانتاب بس است