چه جان باشد به پیش چشم او دلهای سنگین را
زمژگان در فلاخن می گدازد کوه تمکین را
بحمدالله که در بزم محبت شمع تابانم
به آتش داده ام از گرم خونیها شرائین را
لب میگون جانان را چه نقصان از غبار خط
ز رنگینی نیندازد مداد اشعار رنگین را
به مستی نکته پیرا می شود لعلت از آن کز هم
جدا سازد می از تردستی آن لبهای شیرین را
ز شوخی های مژگان چشم او دارد جگر خونم
خدا رحمی به دل اندازد آن مست شرابین را
نیندیشد دل دیوانه از جور فلک جویا
چه پروا باشد از زور کمان بازوی زورین را