چه چاره است دل سر زدیده بر زده را
خدا علاج کند این جنون به سر زده را
مخور فریب رعونت که از پشیمانی
بسی زنند به سر دست بر کمر زده را
مرا جدا ز تو هر شاخ گل به چشم تمیز
مشابه آمده شریان نیشتر زده را
مدام پنجهٔ خورشید گرم زرپاشی است
چه فیضها که بود بادهٔ سحر زده را
به سرزنش متقاعد نمی شود دشمن
که پیچ و تاب بود بیش مار سرزده را
خدا نصیب دل دردمند جویا کرد
خدنگ آن مژهٔ تکیه بر جگر زده را