زلف مشکین را ز صبح عارض خود دور کن
چون چراغ روز، گل را در نظر بی نور کن
سرنوشت عشق از پیشانی من روشن است
چون توان با آب گفتن عکس را مستور کن؟
شعله چون برگ خزان از آه سردم رنگ باخت
فکر فانوس ای کلیم از بهر شمع طور کن
خاطر آیینه وحدت غبارآلود شد
گرد هستی را به چوب دار از خود دور کن
خاکساری جاده ای دارد ز مو باریکتر
گردن تسلیم نازک چون میان مور کن
سر چه باشد کس نبازد در ره داغ جنون؟
این کدوی پوچ را در کار این زنبور کن
دوش خاطر را سبک کن صائب از گرد حیات
رو به معراج فنا آنگاه چون منصور کن