چون زند دامان وحشت بر کمر سودای من
خاک ساکن پر برون آرد ز نقش پای من
گرم رفتاری چو من دشت جنون هرگز نداشت
موی آتش دیده گردد خار زیر پای من
راست می سازد دل شبها نفس موج سراب
راحت منزل ندارد شوق بی پروای من
چون فلک باشد مسلسل دور سرگردانیم
گردباد انگشت حیرت گشت در صحرای من
عشق عالمسوز هر داغی که سوزد بر دلم
عینک دیگر شود بهر دل بینای من
گفتگوی سخت رویان بر دل من بار نیست
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای من
با کمال ناگواریها، گوارا کرده است
محنت امروز را اندیشه فردای من
باده من جام را بی ساقی اندازد به دور
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای من
بندهای سست را صائب توان آسان گسیخت
سهل باشد گر نباشد منتظم دنیای من