ز درد و داغ دل را نیک محضر می توان کردن
به چاکی ینه را صحرای محشر می توان کردن
ز غفلت روی دست فربهی خوردم، ندانستم
که حصن عافیت پهلوی لاغر می توان کردن
صنوبروار اگر از میوه شیرین تهیدستی
به روی تازه دلها را مسخر می توان کردن
نداری رنگ و بویی گر درین گلشن ز بی برگی
به خلق خوش جهانی را معطر می توان کردن
به این گرمی که من در جستجوی او کمر بستم
چراغ کشته ام از نقش پا بر می توان کردن
ترا اندیشه فردا رسد امروز در خاطر
اگر امروز را فردای محشر می توان کردن
به افسون در دل سخت توره کردن بود مشکل
وگرنه رخنه در سد سکندر می توان کردن
سخن کش مهر لب گشته است صائب حرف را، ورنه
سخن کش گر به دست افتد سخن سر می توان کردن