بوالهوس از خط نظر پوشید زان روی چو ماه
خط به چشم بی سوادان می کند عالم سیاه
گفتم از خط خارخار عشق من کمتر شود
شد خطش دام تماشای دگر بهر نگاه
از غبار خط یکی صد گشت پیچ و تاب زلف
شد علم انگشت زنهاری ز گرد این سپاه
وصف کردم تا به ماه آن چهره را از سادگی
از زمین تا آسمان ممنون من گردید ماه!
بر گواهان لباسی گر چه نبود اعتماد
ماه کنعان را بود بس چاک پیراهن گواه
تن به امداد خسیسان درمده چون ماه مصر
کافکنند از قیمت نازل ترا دیگر به چاه
بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
لنگر پرواز گردد دیده ها را برگ کاه
هر که بر حرفم نهد انگشت، ریزد خون خویش
کشته گردد مار کجرو چون گذارد پا به راه
دست بی ریزش فقیران را وبال گردن است
ابر بی باران کند دلهای روشن را سیاه
در بلا بودن بود صائب به از بیم بلا
از هوا گیرد خموشی را چراغ صبحگاه