مکش چو تنگدلان آه از پریشانی
که دل ز حق شود آگاه از پریشانی
دلِ چو آینه زان رندِ پاکباز طلب
که نیست در جگرش آه از پریشانی
دهد به بادِ فنا آنچه جمع آورده است
اگر غنی شود آگاه از پریشانی
کدام درد به این درد میرسد که کسی
به دردِ خود نبرد راه از پریشانی؟
نمانده است به دستم ز تار و پود حیات
به غیرِ آهِ سحرگاه از پریشانی
ز خرمنی که به عمرِ دراز کردم جمع
نمانده غیرِ پرِ کاه از پریشانی
کمالِ فقر همین بس که ایمن است فقیر
ز شورچشمیِ بدخواه از پریشانی
همان که راه نموده است توشه خواهد داد
مکن ملاحظه در راه از پریشانی
به سیمِ قلب چو یوسف فروختند مرا
برادران به لبِ چاه از پریشانی
نسیمِ سنبلِ فردوس روح تازه کند
ملول کی شود آگاه از پریشانی؟
اگر چه هست ولینعمتی چو خورشیدش
همان خورد دلِ خود ماه از پریشانی
مساز دامنِ زلفِ دراز خود را جمع
که دستِ من شده کوتاه از پریشانی
نماز و روزه منعّم نمیرسد صائب
به آهونالهٔ جانکاه از پریشانی